من وقتی اومدم خوابگاه فهمیدم چرا سربازها غمگینن. اینجا با اینکه هرلحظه امکانش هست بری خونه، میتونی بری بگردی و کلا خوش میگذره، بازم دلت میگیره. واسه همین دیگه به سربازهامون نمیگم غصه نخور. فقط میتونم بگم میفهمم. و باید صبر کنیم تا خلاص شیم. احتمالا داشتن دوستان خوب میتونه گذر زمان رو مطلوبتر کنه. :)
ایشالا زودی بگذره. پسرعمهٔ من وقتی رفت سربازی داشت میکشت خودش رو. هی میگفت تموم نمیشه و... . خون به جیگرمون کرد از بس نالید. :| و آخر آذر تموم میشه خدمتش. میگذره به هرحال :))
بدیه سربازی به اینه که اختیار رو از آدم میگیره درحالیکه انسان یه انسان مختاریه. این تناقض بشدت روحو فرسوده میکنه. دوست خوبی وجود نداره ...
اولا صخی طور نه و صخی خانم طور :-D پرهام اون… _ به ذهنش فشار می اورد تا کلمه یادش بیاید، هان! نانچیکو_ اون نانچیکوی من کو؟ واه واه واه! رامینی گفتن! با ادبی گفتن! رامین فیکی گفتن! در پناه ایزد مننان مانا باشید:-D [چرت و پرت میگوید و گذشته ها را محض خنده ورق میزند] (تو پرانتز! خیلی وقته پرهام رو بلاگستان ندیدم ولی هنپز پای ثابت کامنتامه! محبت تا کجا واقعا؟! )
بلههههه عرض میکردم:) چطوری سرباز؟:) ظهری یه سرباز سرخوش دیدم این گردالیای وسایل ورزشی هست تو پارک؟ همینجور که رد میشد اونارو میچرخوند! خندم گرفت:) بگو پس قرار بود بعدش بیام اینجا از بودن شما خوشال شم:) عر:)))
نکته دوم هم که:در پاسخ کامنت ها نوشتی"اسیر" ! اسیر نه و حسیر فرزند دلبندم:-D
نکته سوم: واقعا تف به هر چیز مقدسی که اجبار پشتشه! از خدمت گرفته تا حالا هر چی. خواستم بگم درک میکنم که چه فشاریه! گاهی فقط باید رها کنی تا بگذره و به اصطلاح بنده "بند بیاد"! (تو پرانتز یاد زه/ بند گشادی افتادم_میخندد:-D ) من هر بار میخوام به مزایای(!) سربازی فکر کنم به خاطرات بچه ها فکر میکنم! به خاطره پرهام مثلا[ریز میخندد]! یعنی میخوام بگم نگا نارنجیارو... هنوز خوشگلیاشو داره حاجی. تموم میشه. این هی هی شبان این دوره از زندگیمونم تموم میشه و ما پرتاب میشیم وسط مرحله بعد! باشد که اینده از ان ما حتی:))))
+ به ترتیب زمانی:سعید،رسول،پرهام و علیرضا وان بای وان خاطرات سربازیتون رو تو ذهنم دوره کردم:)))))
:))))
بد نیستم :)
خب اول باید توضیح مینوشتم که حسیر چیه .حسش نبود :))